اشعار پانته آ صفایی بروجنی

جهان تشنه ست، ماه آسمان تشنه ست، اما آب... / پانته آ صفایی بروجنی

هنوز اين آسمان آلودهٔ پرهای كركس‌هاست 
و از خون تو، تر، دامان خشكی‌ها و اطلس‌هاست 

جهان تشنه ست، ماه آسمان تشنه ست، اما آب 
هنوز آن سوی، دست بيعت (خشک‌مقدس‌ها)ست 

چنان پاشيده از هم نقش‌های روزگار انگار 
زمين يک كاشیِ افتاده از طاق مقرنس‌هاست 

در آن سو گربه ‌رقصانی شامی‌هاست و اين سو
شتر‌ها پای می‌كوبند و ميدان دست ناكث‌هاست 

به دنيا برنگرد ای ذوالجناح تشنه! در اين عصر 
اگر آن روزگار شمر بود اين عصر اشعث‌هاست!
1260 0 5

یادم نرفته است چه شب ها... چه بادها / پانته آ صفایی بروجنی

هر بار عابرانی از این کوچه بگذرند
با احترام و عشق، تو را اسم می برند

آه ای درخت سبز که امروز بر سرت
صدها پرنده سرخوش و شاداب می پرند

یادم نرفته است چه شب ها... چه بادها
گفتند که دمار تو را در می آورند

یادم نرفته است چه اردیبهشت ها
دیدم شکوفه های تو بر خاک، پرپرند

اما هنوز سبزی و برپا، هنوز هم
سرشاخه هات لانه ی صدها کبوترند

در سایه ات هنوز سبدهای رنگ رنگ
ناز تو را به قیمت خورشید می خرند

آن زخم ها که بر تنه ات مانده دیگر و
این سیب های قرمز شاداب، دیگرند

پیراهن کبود تو را گرچه بادها
در کوچه های سوخته بر دست می برند

نامت همیشه ورد زبان پرنده هاست
هر بار شاد و سرخوش از این کوچه بگذرند
 

1442 0 3.33

افسانه ها را رها کن برخیز اردیبهشت است / پانته آ صفایی بروجنی

 

موهایش ابریشم زرد، پیراهنش تور و پولک

آرام و خندان و خاموش خوابیده مثل عروسک

 

زخمی دهان باز کرده روی گلویش که او را

تبدیل کرده برای غم های مردم به قلّک

 

خسته ست خسته ست خسته ست از این که یک عمر رفته ست

از هر طرف باد رفته ست از هر طرف...بادبادک

 

سرگرم کرده خودش را با قصه، با قصه هایی

مانند"قویی سفید است فردای این جوجه اردک"

 

 

افسانه ها را رها کن برخیز اردیبهشت است

پیراهنت را درآور پروانه شو کرم کوچک!

 

1834 0 3.8

نامت همیشه ورد زبان پرنده‌هاست / پانته آ صفایی بروجنی

هر وقت عابرانی از این کوچه بگذرند
با احترام و عشق تو را اسم می‌برند

آه ای درخت سبز که بر شانه‌های تو
حالا کلاغهای سیه‌بال می‌پرند!

با اینکه هر بهار در این باغ سوگوار
دیدم شکوفه‌های تو بر خاک پرپرند-

اما هنوز سبزی و برپا، هنوز هم
سرشاخه‌هات لانهٔ صدها کبوترند

پیغام برگهای تو را بادها هنوز
در کوچه‌های سوخته بر دست می‌برند

نامت همیشه ورد زبان پرنده‌هاست
هر بار از حوالی این کوچه بگذرند

1375 0 4.33

شاید تو برگشتی و برگشتند باران ها / پانته آ صفایی بروجنی

 

لب تشنه خوابیدند پای حوض گلدان ها
شاید تو برگشتی و برگشتند باران ها
 
شاید تو برگشتی و شهریور خنک تر شد
دنیا کمی آرام شد، خوابید طوفان ها
 
شاید تو برگشتی و مثل صبح روز عید
پر کرد ذهنِ خانه را تبریکِ مهمان ها
 
آن وقت دورِ سفره می گویند و می خندند
بشقاب ها، چنگال و قاشق ها، نمکدان ها
 
آن وقت عطرِ چای لاهیجان و لیمو ترش
آن وقت رفت و آمدِ شیرین قندان ها
 
تو نیستی و استکان ها نیز خاموش اند
ای کاش بودی تا تمام روز فنجان ها...
3131 1 4.64

فرسوده ی کشاکش امواج کوچک است / پانته آ صفایی بروجنی

 

چون کوه، سخت و ساکت و تنها نشسته است
انگار سال‌ هاست همین جا نشسته است
 
این صخره ی عظیم که با زخم سینه اش
یک عمر پای صحبت دریا نشسته است
 
فرسوده ی کشاکشِ امواجِ کوچک است
اما چه با وقار و شکیبا نشسته است
 
خورشید روی شانه و مهتاب در بغل
در کارِ روشنایی دنیا نشسته است
 
رفتند زیرِ آب تمام جزیره ها
تنها هم اوست، اوست که تنها نشسته است
 
آن صخره ی عظیم که با چشم های خیس
جشنِ حباب را به تماشا نشسته است
1380 0 5

نیامدی و نچیدی انارِ سرخی را.. / پانته آ صفایی بروجنی

 

درخت ها همه عریان شدند، آبان شد
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد
 
نیامدی و نچیدی انارِ سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
 
نیامدی و ترک خورد سینه ی من و آه!
چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد!
 
چقدر باغ پر از جعبه های میوه شد و
چقدر جعبه ی پر راهی خیابان شد
 
چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد!
 
چطور قصه ام این قدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمی خواستم شود، آن شد؟
 
انار سرخِ سرِ شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خنده ی کلاغان شد
4195 0 3.86

کم کم دلت سرگرمی جالب تری می خواست / پانته آ صفایی بروجنی

 

وقتی مرا در جعبه، پشتِ ویترین دیدی
مثل تمام بچه ها از شوق خندیدی
 
اسباب بازی های مثل من فراوان بود
اما مرا برداشتی روی زمین چیدی
 
گاهی قطار و گاه کشتی ساختی از من
گاهی درختی که از او آلوچه می چیدی
 
با اشک هایت گریه کردم، زندگی کردم
با خنده هایم زندگی کردی و خندیدی
 
تو قد کشیدی، قد کشیدند آرزوهایت
کم کم مرا در خاطرات کهنه پیچیدی
 
کم کم دلت سرگرمی جالب تری می خواست
کم کم برایم خواب های تازه ای دیدی
 
یک روز با یک تخته نردِ کهنه برگشتی
(قانون بازی را هم از همسایه پرسیدی)
 
با اشک هایم پاک کردی مهره هایش را
یک جفت تاس از استخوان هایم تراشیدی
 
آن وقت پر شد خانه ات از دود سیگار و
خونِ مرا در استکان کردی و نوشیدی
 
آن وقت دنیا شد قماری تلخ و ما در آن
هی باختیم و باختیم... اما نفهمیدی...
2687 2 4.67

زن مي دويد، بقچه ي نان در دست / پانته آ صفایی بروجنی

 
زن مي دويد و ريخته بر دوشش
موهاي تابدار بناگوشش
 
زن مي دويد و باد سراسيمه
در چاک هاي کهنه ي تن پوشش
 
زن مي دويد، بقچه ي نان در دست
با کودکي مريض در آغوشش
 
پشت سرش هناسه زنان سرباز
با برق آن تفنگ که بر دوشش...
 
پيچيد پاي زن، به زمين افتاد
افتاد بچه نيز از آغوشش...
 
سرباز ايستاد و نگاهي کرد
به مادر و به کودک بي هوشش
 
لکنت گرفت پايش و بر... برگشت
افتاده بود اسلحه از دوشش
 
2653 1 4

نگاه کن به غزل هاي داغ ديده ي من! / پانته آ صفایی بروجنی

 
نگاه کن به غزل هاي داغ ديده ي من!
به دخترانِ پريشانِ مو بريده ي من
 
کدام تير تو را عاقبت نشانه گرفت؟
گوزنِ زخمي در بيشه آرميده ي من!
 
کدام کوره؟ کجاي جهان در آتش سوخت؟
که نرم شد دلِ فولادِ آب ديده ي من
 
دلم گرفته، دلم تنگ توست، باطل کن
طلسمِ اين شب تاریک را سپيده ي من!
 
نمي رسد به سرِ شاخه دستِ من، تو خودت
بيفت در سبد اي ميوه ي رسيده ي من!
 
3683 2 3.85

گفتم جزيره مثل من و توست، يک زن است / پانته آ صفایی بروجنی

 
صدها پرنده مثل تو بي بال و پر شده ست
صدها درخت سبز دچار تبر شده ست
 
بسيار نخل سوخته افتاده بر زمين
تا يک چراغ در شب تاريک بر شده ست
 
تا چشمه اي بجوشد از اين سنگلاخ خشک
از اشک چشم، دامن يک ايل تر شده ست
 
با اين همه عروس سيه پوش عجيب نيست
اين سرزمين سوخته مجنون اگر شده ست!
...
پرسيدم او که رفت تو با بچه ها چطور؟...
اين سال ها چگونه براي تو سر شده ست؟
 
چيزي نگفت، روسري اش را عقب کشيد
ديدم چقدر خسته تر و پيرتر شده ست!
 
گفتم جزيره مثل من و توست، يک زن است
يک زن که داغ ديده و خونين جگر شده ست
 
يک زن که مثل ما جگرش تکه تکه است
يک زن شبيه ما که دلش شعله ور شده ست
 
زل زد به استکان پر از چاي سرد و گفت
مرداب هاش مزرعه ي ني شکر شده ست
 
1996 0 4.5

گیرم تمام باغچه را زیر و رو کنند / پانته آ صفایی بروجنی

 

بیل و کلنگ و ریشه بُر و گاوآهن اند
دارند روستای مرا شخم می زنند
 
دارند دانه دانه درختان سبز را
با داس و تیشه، از کمر، از ریشه می زنند
 
اینجا در آسمان همه ی شب ستاره ها
مانند شمع های عزاخانه روشن اند
 
اینجا تمام روز زنانی سیاه پوش
در سوگ سروهای جوان، موی می کَنند
 
گیرم تمام باغچه را زیر و رو کنند
شایع کنند غنچه و پروانه دشمن اند
 
گیرم که زیرِ ضربِ تبرهای تیزشان
حتی درخت های تنومند بشکنند...
 
من جلگه ی وسیع شمالم، چه می کنند
با این همه جوانه که در سینه ی من اند؟
2115 1 3.5

باور نکردی...برف آمد..برف پشت برف / پانته آ صفایی بروجنی

 

گفتم به باغ من نیاور باد و باران را!
حالا چطور آرام خواهی کرد توفان را؟
 
حالا چطور از خانه ام پرواز خواهی داد
این قار قار شوم..این خیل کلاغان را؟
 
حالا چطور از شانه ام پایین می اندازی
سرپنجه های اسکلت وار زمستان را؟
 
گفتم که فصلی تازه، فصلی سرد در راه است
گفتم که جدی تر بگیر این برگ ریزان را!
 
باور نکردی حرف هایم را و خندیدی
هرقدر گفتم لا اقل این سقف ویران را...
 
باور نکردی...برف آمد..برف پشت برف
پوشاند صحن خانه را، پوشاند ایوان را
 
آوار شد بر شانه هامان برف و کرکس ها
از شاخه ها گنجشک های خیس لرزان را...
 
حالا تمام روز روی تلّی از آوار
بنشین و تا شب قار قار این کلاغان را...
1461 0 4.33

هر صبح بی‌قرارترینم برای تو / پانته آ صفایی بروجنی

حل می‌شود شکوهِ غزل در صدای تو
ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو
 
هر شب به روز آمدنت فکر می‌کنم
هر صبح بی‌قرارترینم برای تو

بیدار می‌شویم از این خوابِ هولناک
یک صبح جمعه با نَفَسِ آشنای تو

آدینه‌ای که می‌رسی و پهن می‌شود
چون فرش، آسمانِ دلم زیر پای تو

یک‌روز گرم و روشن و سرشار می‌شویم
در خلسه‌ای که می‌وزد از چشم‌های تو

روزی که با شروع کلام تو ـ مثل قند
حل می‌شود شکوهِ غزل در صدای تو

 

2443 0 4.33

هزار و سيصد و هشتاد و هشت سال بدي است / پانته آ صفایی بروجنی

 
نپرس حال مرا... بي تو حال، حال بدي است
هزار و سيصد و هشتاد و هشت سال بدي است
 
نپرس... هيچ نپرس از دلم، همين «چه خبر...»
همين «چه مي کني اين روزها...» سؤال بدي است...
 
2011 0 4.2

بعد از تو دنیا جای امنی نیست، می بینی؟ / پانته آ صفایی بروجنی

 

تا پرده را پس می زند انگشتِ بی خوابی
رد می شوند از آسمان شش هفت مرغابی
 
یاد تو می افتم که می گفتی چهل سال است
شب ها کنار یک درختِ کاج می خوابی
 
- «شب ها هوا زیر درخت کاج سنگین است
من رخت خوابم را همین جا توی مهتابی...»
 
یاد تو می افتم...(چقدر این خانه تاریک است!)
یاد تو می افتم...تو و آواز (سیما بینا) و صدای
 
قل قل قلیان و عطر چای...
شب های تابستان و آن...آن فرشِ عنّابی...
 
بعد از تو دنیا جای امنی نیست، می بینی؟
افتاده از سقف جهان یک کاشیِ آبی!
1935 0 3.83

تو نیستی و کلاغان چه عالمی دارند! / پانته آ صفایی بروجنی

 

چه شکل های غم انگیز مبهمی دارند‍!
و ابرها چه خیالات مبهمی دارند!
 
چقدر ساکت و سنگین و سرد می گذرند
سیاه و غم زده انگار ماتمی دارند
 
حیاط خانه پُر از پَر، پُر از زباله شده ست
تو نیستی و کلاغان چه عالمی دارند!
 
تو نیستی...منم و بادهای پاییزی
که دست از سر این خانه بر نمی دارند
 
منم که پنجره را باز می کنم هر روز
و فکر می کنم این کاج ها غمی دارند
 
تو نیستی... منم و شاخه های خشک انار
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!
1980 0 4

در ايستگاه آخر دنيا نشسته ايم / پانته آ صفایی بروجنی

 
اي آخرين مسافر و اي آخرين سوار!
تا کي در انتظار تو؟... تا کي در انتظار؟...
 
در ايستگاه آخر دنيا نشسته ايم
تا کي مي آيد از سفر آن آخرين قطار
 
تا کي پياده مي شوي و مي تکاني از
شال بلند يشمي ات ـ اي مهربان! ـ غبار
 
کي مي رسي و شانه به شانه کنار تو
پايين مي آيد از همه ي پله ها بهار
 
اي هر دو يک نفر! تو و آغاز سال نو
کي مي رسيد با چمداني پر از انار؟
 
ما تشنه ي توايم تو اي قامت بلند!
برخيز تا به سجده رود پيشت آبشار
 
«چون کائنات جمله به بوي تو زنده اند
اي آفتاب! سايه ز ما نيز برمدار»*
 
 
 
* چون کائنات جمله به موی تو زنده اند
 
ای آفتاب! سایه ز ما بر مدار هم
 
(حافظ)
 

 

2393 0 4.33

می شود شب با همین تصویرها دیوانه ات / پانته آ صفایی بروجنی

 

شب که بر می گردی از دریا به سمت خانه ات
دانه های ریز شن چسبیده روی شانه ات
 
قایقت را دست تنها می کشی بر ماسه ها
بعد با آن حالتِ محزونِ مغرورانه ات
 
تور خالی را به روی شانه می اندازی و
می شود شب با همین تصویرها دیوانه ات
 
راه می افتد به دنبال تو ماه و تا سحر
می نشیند منتظر بر پشت بام خانه ات
 
شب که جنگل مثل موهایت پریشان است و باد
آرزومندانه دستی می کشد بر شانه ات
 
بعد از پیراهنِ خیسِ تو این دریاست که
قطره قطره می چکد بر فرش های خانه ات
 
1545 1

آه ای نهال! با تو چه کردند ارّه ها؟ / پانته آ صفایی بروجنی

 

با غرّشی به کار می افتند پرّه ها
آن وقت از تمام تنت خاک ارّه ها...
 
حتی درخت های کهنسال دور دست
هی آه می کشند در اعماق درّه ها
 
آه ای نهالِ کوچک تنها! چه کرده است
با ساقه های تردِ تو دندانِ ارّه ها؟
 
با تو چه کرده اند تبردارهای پیر؟
با تو چه کرده اند؟ که عمری ست برّه ها
 
اندام های سبز تو را می جوند...آه!
آه ای نهال! با تو چه کردند ارّه ها؟
2503 2 5

ترک های دهان وا کرده در این خاک بسیارند / پانته آ صفایی بروجنی

 

نگاهت طعم باران های بادآورده را دارد
که بعد از سال ها بر سرزمینی خشک می بارد
 
شبیه دارویی که روی زخمی کهنه بگذارند
اگر چه حرف هایت گاه روحم را می آزارد
 
ولی من باز هم مثل کویرِ تشنه ای هستم
که بی تاب است تا خود را به بارانِ تو بسپارد
 
ترک های دهان وا کرده در این خاک بسیارند
تویی، تا لطف خاصت دست بر زخم که بگذارد...!
 
تو هر ساعت به سمتی می روی، ای ابر! بیخود نیست
دلم می لرزد و دست چپم این قدر می خارد
 
انار نوبری! هر میهمانی می رسد از راه
تو را می خواهد از ظرفِ بزرگِ میوه بردارد!
1812 0 3.6

حياط خانه ها کم کم پر از گنجشک خواهد شد / پانته آ صفایی بروجنی

 
به دنبال تو مي گردم که با فانوس باران ها
به دنبال تو مي گردند اين شب ها خيابان ها
 
به دنبال تو مي گردم، همان طوري که مي گردند
پي يک قطره باران چشم هاي باز گلدان ها
 
چقدر اين روزها جاي تو در هر کوچه اي سبز است!
چقدر اين روزها سبزند در اين شهر ميدان ها!
 
تمام جوجه ها از تخم هاشان سر درآوردند
ترک خورده است در اين روستا ديوار زندان ها
 
حياط خانه ها کم کم پر از گنجشک خواهد شد
پرستو خانه خواهد ساخت زير سقف ايوان ها
 
يخ درياچه هر شب تردتر، هر روز تازک تر...
بزودي باز مي گردند قوها و پليکان ها!
 
1977 0 3.33

شاخه ها دارند برگ تازه درمي آورند / پانته آ صفایی بروجنی

 
بادها هر ابر را از آسمانم مي برند
پشتِ پايش ابر پر باران تري مي آورند
 
جنگلي خالي پس از يک ماه آتش سوزي ام
خاطرات سبز من حالا فقط خاکسترند
 
بي تو مثل بره اي در باتلاق افتاده ام
هر چه سعيم بيشتر، اميدهايم کمترند
 
تو کجا؟ رام کدام آهوي صحرايي شدي؟
ببرِ مغرورِ من! آيا زخم هايت بهترند؟
 
من کسي ديگر سراغم را نمي گيرد، مگر
قاصدک ها گاه گاه از آسمانم بگذرند
 
قاصدک هايي که از اين دور و بر رد مي شوند
گاه گاهي هم خبرهاي تو را مي آورند
 
کاش روزي هم تو از «بابا خبر»* ها بشنوي
شاخه ها دارند برگ تازه درمي آورند
 
بعد برگردي، ببيني باز هم سنجاب ها
لابلاي شاخه ها اين جا و آن جا مي پرند
 
 
 
*در برخي مناطق ايران قاصدک را گويند
1625 1 3.83

در من زنان دیگری را کشف خواهی کرد / پانته آ صفایی بروجنی

 

در سر خیال عشق های دیگری را هم...
حتی اگر گاهی زن زیباتری را هم...
 
آن قدر نزدیکی به من، آن قدر نزدیکی
که می پذیرم اینکه از من بگذری را هم
 
حتی تحمل می کنم بی اعتنایی ها،
سنگین سری ها، خنده های سرسری را هم
 
زن بودنم را برده ام از یاد و خواهد برد
از یاد چشمانم نگاهت دلبری را هم
 
وا می کنم از سر، به روی شانه می ریزم
دلتنگی موهای زیر روسری را هم
 
در من زنان دیگری را کشف خواهی کرد
با هر یک اما رنج های دیگری را هم...
1841 0 5

هر بار با یک بوسه می بستی دهانم را / پانته آ صفایی بروجنی

باران گرفتی خیس کردی گیسوانم را

باد آمدی و ریختی در هم جهانم را
 
آن قدر مثل آفتاب ظهر تابیدی
تا سوخت گرمای تو مغز استخوانم را
 
باغ انار کوچکی بودم که با لبخند
از پا درآوردی درختان جوانم را
 
می دیدم عریان می شود سرشاخه هام اما
هر بار با یک بوسه می بستی دهانم را
 
حالا چهل روز است دستان تو یخ کرده ست
حالا چهل روز است ابری آسمانم را-
 
پوشانده و هر روز و هر شب برف می آید
در این هوا من سارهای نیمه جانم را-
 
با قصه های آفتابی گرم خواهم کرد
که روزگاری با نفس هایش جهانم را...
963 0 3

من استکانم شد به لب تر کردني خالي / پانته آ صفایی بروجنی

چون واگني فرسوده در راه آهني خالي

از من چه باقي مانده جز پيراهني خالي؟
 
دارد فرو مي ريزد اجزاي تنم در من
آن طور که ديواره هاي معدني خالي
 
چون آخرين سربازِ شهري سوخته يک عمر
جنگيده ام در مرزهاي ميهني خالي
 
حالا که سر چرخانده ام در باد مي بينم
پشت سرم شهري ست از هر روشني خالي
 
گنجايشِ اين جام ها اندازه ي هم نيست
من استکانم شد به لب تر کردني خالي
 
آن باغبانم که پس از يک عمر جان کندن
از باغ بيرون آمدم با دامني خالي
594 0

با من چه کردي عشق؟ اي بيماري مزمن! / پانته آ صفایی بروجنی

 
با چشم هاي ماتشان ديوانه ها حتي...
يا بچه ها از پشت بامِ خانه ها حتي...
 
طوري به من زل مي زنند انگار بيمارم
همسايه هايم بدتر از بيگانه ها حتي!
 
يک روز با من اهل اين ده مهربان بودند
حتي سگان پيرشان در لانه ها، حتي...
 
حالا اگر روزي به گل ها آب هم دادم
از لابلاي برگ ها پروانه ها حتي...
 
با من چه کردي عشق؟ اي بيماري مزمن!
مردم مرا يک روز روي شانه ها حتي...
 
حالا ولي طاقت نمي آرند يک ساعت
در سايه ي ديوار، در ويرانه ها حتي...
 
1676 0 3.5

دستم آغشته به نارنج گناهي که تويي! / پانته آ صفایی بروجنی

 
سر هرجاده منم، چشم به راهي که تويي
شب و روزم شده چشمان سياهي که تويي
 
بندبازي وسط معرکه ام، واي اگر
روي دوشم بنشيند پر کاهي که تويي!
 
زير پايم پلي از موست، ولي زل زده ام
بين چشمان تماشا به نگاهي که تويي
 
کور کرده ست مرا عشق و سر راهم باز
باز کرده ست دهان حلقه ي چاهي که تويي
...
نيست کم وسوسه اي سيب بهشت، اما من
دستم آغشته به نارنج گناهي که تويي!
 
2529 0 3.5

صبحانه را گنجشک ها هستند مهمانت / پانته آ صفایی بروجنی

 
شب ها کبوترخانه ي شهر است دامانت
صبحانه را گنجشک ها هستند مهمانت
 
نظم جهاني را به هم مي ريزد آن ماهي
که صبح ها بيرون مي آيد از گريبانت
 
فرقي ميان «کوهرنگ1» و شانه هايت نيست
فرقي ميان «چشمه زاغي2» ها و چشمانت
 
هرقدر تابستان ململ بر تنت زيباست
زيباست بالاپوشِ پائيز و زمستانت
 
تو مادر بابونه ها و پونه ها هستي
عطرِ بهارِ کوه را دارند دستانت
 
من دختر آويشن و ريواس و ريحانم
دلتنگِ دشت و چشمه و کوه و بيابانت
 
دلتنگ تابستان فرورديني ات هستم
ديوانه ام حتي براي برف و بورانت
 
حقش چکيدن در گلوي گاو خوني نيست
رودي که نوشيده است قطره قطره از جانت
 
اي زردکوه مهربان! بگذار برگردد
زاينده رودِ کوچکت روزي به دامانت
 
 
 
1.کوهي در استان چهارمحال و بختياري
 
2.چشمه اي در نزديکي شهر بروجن
 
1958 0

هاجر! آن روز چه مي کردي اگر اسماعيل... / پانته آ صفایی بروجنی

 
اين که دوربين تو هي دور و برش مي گردد
ميکروفن خم شده و دور سرش مي گردد ـ
 
باغباني است که با قامت خم در پي يک
گل مفقود الأثر، يا اثرش مي گرد
 
هر که اين جاست به دنبال نشاني کسي است
او به دنبال پلاک پسرش مي گردد
 
...
در پي روشني چشم ترش آمده است
او به دنبال پلاک پسرش آمده است
 
هاجر! آن روز چه مي کردي اگر اسماعيل
ديده بودي که خودش رفته، سرش آمده است؟
 
تو به دوربين خبر شرح بده اي مادر
چه بلايي!... چه بلايي به سرش آمده است!
 
اين که چون کفتر پر ريخته چندين سال است
پسرش رفته و حالا خبرش آمده است
 
هاجر! آن روز چه مي کردي اگر ابراهيم
ديده بودي که سرش زير پرش آمده است؟
 
به جرايد تو بگو اين زن در عرض دو شب
جسد شوهر و نعش پسرش آمده است!
 
تو بگو آتش عالم به سرش مي گردد
اين که دوربين شما دور و برش مي گردد!
 
 
1935 1 4.29

لرزش شانه هاي رعنايش...دختر جبرئيل را بردند / پانته آ صفایی بروجنی

از چراگاه هاي اصلان کوه اسب هاي اصيل را بردند
گرگ ها نيمه شب به قريه زدند ماه بانوي ايل را بردند
 
زيرِ ميناي سرخ موهايش اشک ريزان دو چشم زيبايش
لرزش شانه هاي رعنايش...دختر جبرئيل را بردند
 
خشک شد قريه خشک سالي شد روستا از درخت خالي شد
گويي از کوچه باغ هاي بهشت چشمه ي سلسبيل را بردند
 
هيچ کس عاشق کسي نشده ست بعد از آن روز گويي از اين کوه
همه ی دختران زيبا و پسرانِ «نجيب» را برند
::
اسمي از ماه بانوي ده نيست... مردم اما به ياد مي آرند
که سوارانِ خان به قريه زدند اسب هاي اصيل را بردند
 
880 1 5

هر تکه از دنياي من، از ماه تا ماهي... / پانته آ صفایی بروجنی

 
هر تکه از دنياي من، از ماه تا ماهي...
هر قدر، هر جا، هر زمان، هر طور مي خواهي!...
 
حتي اگر مثل زليخا آبرويم را...
از من نخواهي ديد در اين عشق کوتاهي!
 
حتي اگر بي رحم باشي مثل ابراهيم
نفرين؟... زبانم لال!... حتي اخم يا آهي!...
 
من آخرين نسل از زنان عاشقي هستم
که اسمشان را راويانِ قصه ها گاهي...
 
من آخرين مرغ جهانم، آخرين گنجشک
که در پيِ افسانه ي سيمرغ شد راهي...
 
حالا بگو در ظلمت جنگل چه خواهد کرد
شاهينِ چشمانِ تو با اين کفترِ چاهي؟
 
886 0 1

شايد تو هم مثل من از ييلاق مي آيي / پانته آ صفایی بروجنی

زاينده رود و گنگ و دانوب از تو مي نوشند
هر روز شريان هاي عالم در تو مي جوشند
 
گنجشک ها از جاي جاي نقشه مي آيند
از چشمه ي زير گلويت آب مي نوشند
 
يک سال سرما مي خورند آلوچه ها، هروقت
شال و کلاهِ دست بافت را نمي پوشند
 
تنها تو مي داني چرا مردان کوه اين قدر
از صبح تا شب سر به تو دارند و خاموشند
 
تنها تو مي فهمي حواس دختران پرت است
هر صبح شير گوسفندان را که مي دوشند
 
شايد تو هم مثل من از ييلاق مي آيي
ايل و تبارت سارهاي خانه بر دوشند
 
شايد تو را هم مردهاي قريه ات يک شب
پاي بدهکاري به يک خان زاده بفروشند
::
فعلاً که در شعر من آهوهاي چشمانت
در برف ها هم بازي يک جفت خرگوشند
 
962 0

تو نيستي و استکان ها نيز خاموشند / پانته آ صفایی بروجنی

لب تشنه خوابيدند پاي حوض گلدان ها
شايد تو برگشتي و برگشتند باران ها
 
شايد تو برگشتي و شهريور خنک تر شد
دنيا کمي آرام شد، خوابيد توفان ها
 
شايد تو برگشتي و مثل صبح روز عيد
پر کرد ذهنِ خانه را تبريکِ مهمان ها
 
آن وقت دورِ سفره مي گويند و مي خندند
بشقاب ها، چنگال و قاشق ها، نمکدان ها
 
آن وقت عطر چاي لاهيجان و ليمو ترش...
آن وقت رفت و آمدِ شيرينِ قندان ها...
::
تو نيستي و استکان ها نيز خاموشند
اي کاش بودي تا تمام روز فنجان ها...
 
571 0

مادر کنار باغچه سرگرمِ ريحان ها / پانته آ صفایی بروجنی

 
بنشين برايم ني بزن طوري که چوپان ها
هرشب براي بره هاشان در بيابان ها...
 
تو ني بزن، من شعر مي خوانم، و مادر... آه!
مادر کنار باغچه سرگرمِ ريحان ها
 
اي مهربان شانه هايت زير پيراهن
چون کوه هاي زادگاهم در زمستان ها!
 
لبخند هايت نسخه اي از خط نستعليق
تنهاييت معمار ايوان ها، شبستان ها
 
وقتي تو لذت مي بري از عطر گل هاشان
با خود مي انديشم چه خوشبختند گلدان ها!
 
اي کاش دنيا دشتي از گلهاي وحشي بود
با هق و هقِ مشکها و دودِ قليان ها
 
يا کاش مثل خواب بعد از ظهر صحرا بود
با رقص دامن هاي پر چين دور قزغان ها*
 
دنيا ولي مثل غروب کوه دلگير است
بنشين، برايم ني بزن، طوري که چوپان ها...
 
 
*ديگ بزرگ مسي
 
963 1

اسبِ سفيدي آمد و مِیناي سرخي رفت / پانته آ صفایی بروجنی

با هر نسيمي برگ برگ اندام گل مي سوخت
از ريشه تا پرچم سراپايش به کل مي سوخت
 
فيروزه هاي سبزِ نيشابورِ چشمانش
در آتشِ دستان چنگيز مغول مي سوخت
 
اسبِ سفيدي آمد و مِيناي1 سرخي رفت
جاده به خود از خشم مي پيچيد و پل مي سوخت
 
در دست مادر منقلِ اسفند يخ مي کرد
زيرِ لبانش إن يکاد و چارقل مي سوخت
::
در رقصِ چوب مردهاي روستا آن شب
سُرنا گريبان پاره مي کرد و دهل مي سوخت
 
 
 
1. روسري حرير بزرگي که زنان بختياري به سر مي کنند. «ميناي سرخ را عروس هاي بختياري در شب عروسي به سر مي کنند»
 
566 0

بيش از تمامِ لحظه ها وقتي تو باشي را... / پانته آ صفایی بروجنی

بيش از تمام رنگ هايت رنگ کاشي را...
بيش از تمامِ لحظه ها وقتي تو باشي را...
 
روزي زني در عهد شاه عباس عاشق کرد
سرپنجه هاي روحِ يک معمارباشي را
 
آن وقت شعر و رنگ و موسيقي به هم آميخت
پوشاند اسليمي تنِ عريانِ کاشي را
 
حالا دوباره اصفهان آبستن است اي عشق!
تنديسِ زيبايي که از من مي تراشي را
 
روح مرا سوهان بکش چکش بزن بشکن
بيرون بريز از من هواها را حواشي را
 
حل کن مرا اي عشق! اي تيزابِ افسونگر!
ذراتِ جانم تشنه هستند اين تلاشي را
::
از نغمه ها آوازهاي زنده رودت را...
بيش از تمام رنگ هايت رنگِ کاشي را...
 
1830 1 3.38

نگاه هاي تو هر لحظه آفتاب ترند / پانته آ صفایی بروجنی

نگاه هاي تو هر لحظه آفتاب ترند
و برف هاي جهان در هوايت آب تردند
 
پس از بلوغ تو هي خاک تشنه تر شده است
و برکه ها همگي دورتر، سراب ترند
 
و هي هواي زمين گرم و گرم تر شده است
و باغ ها همگي خشک تر، خراب ترند
...
جهان شبيه علامت سؤال مشتعلي است
و ابرهاي نگاه تو از جواب، ترند
 
646 0

روزهايت را به جوهاي خيابان باختي / پانته آ صفایی بروجنی

مثل اسب سرکشي در باد و باران تاختي
قد علم کردي و مغرورانه يال افراختي
 
ايستادي روبروي سيلي رگبارها
خانه ات را در مسير سيل و توفان ساختي
 
بيش از اين ها بود سهمت از زمين و آسمان
قدر خود را ـ حيف اي نخل جوان! ـ نشناختي
 
زود باليدي و خيلي زود بر دادي ولي
ميوه ات را پيش پاي عابران انداختي
 
برگهايت را به باد و شاخه هايت را به برق
روزهايت را به جوهاي خيابان باختي
 
512 0

تا صبح چشمم را به سقف خانه مي دوزم / پانته آ صفایی بروجنی

با اين که چون ماري درون آستين بودند
زيباترين شب هاي من روي زمين بودند
 
چشمانت، آن الماس هاي قهوه اي يک عمر
با چشم هاي خواب و بيدارم عجين بودند
 
هر چند آخر زهر خود را ريختند اما
تا لحظه ي آخر برايم بهترين بودند
 
هرقدر نزديک آمدم کمتر مرا ديدي
بعداً شنيدم چشم هايت دوربين بودند
 
خواجو تو را هر روز با يک زن تماشا کرد
پل ها و زن ها بين ما ديوار چین بودند
...
تا صبح چشمم را به سقف خانه مي دوزم
شب هاي زيبايي که مي گفتي همين بودند؟
 
976 0 3

اگر اين دلهره، اين دل نگراني بگذارد!... / پانته آ صفایی بروجنی

 
مي تواند همه ي عمر تو را دوست بدارد
اگر اين دلهره، اين دل نگراني بگذارد!...
...
زن نگاهش به درختي است که در آخر خرداد
ناگهان روي زمين ريخته هر برگ که دارد
 
نه فرود آمده برفي، نه وزيده است نسيمي
پس چه واداشته او را که چنين زرد ببارد؟
 
زن نگاهش به درخت است و به جنگل که قرار است
هم تبر را و هم اين حادثه را تاب بيارد
 
تو به زن خيره اي و منتظري دست ظريفش
باز دستان تو را گرم و صميمي بفشارد
 
دست هاي تو در اين فکر که کي شاخه گلي را
به سرانگشت نوازشگر اين زن بسپارد
 
زن سرمازده دلواپس اين است آيا
وقت دارد همه ي باغچه را باز بکارد؟
 
و حواسش به درختان که: مبادا نتواند
جاي هر سرو که افتاد نهالي بنشاند
...
مي تواند همه ي عمر تو را دوست بدارد؟
شايد... اما اگر اين دل نگراني بگذارد!...
 
1395 1 5

پر شد دل هر صخره از آویشن و اندوه / پانته آ صفایی بروجنی

 

باد آمد و پیچید نفس های تو در کوه

پر شد دل هر صخره از آویشن و اندوه

 

دنیا که مرا از تو جدا کرد، جدا کرد

یک شاخه ی خشک از تن یک جنگل انبوه

 

هر چند که یک کشته برای تو مهم نیست

-با این همه جان باخته با این همه مجروح-

 

این زن که نفس در نفست داشته یک عمر

نگذار که توفان تو غرقش کند ای نوح!

 

1697 0 3.17

پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها... / پانته آ صفایی بروجنی

تو ریختی عسل ناب را به کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها

 شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد
و روی شانه من ریخت موج گیسوها

تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی
و صبح سر زد از لابلای شب بوها

 و ساقه ها همه از برگ ها برهنه شدند
و پیش هم که نشستند آلبالوها_

تو مثل باد شدی؛ گردباد ... و می پیچید
صدای خندۀ خلخال ها، النگوها

و دست های تو تالاب انزلی شد و ...بعد،
رها شدند در آرامش تنت قوها


شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز
چقدر خاطره دارند از تو جاشوها

 تو نیستی و دلم چکّه چکّه خون شده است
مکیده اند مرا قطره قطره زالوها

 «فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست
«جدال روز و شب فرش ها و جارو ها»

شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...

6127 2 4.49

خوابیده تاریخ تشیّع در همین تکرار! / پانته آ صفایی بروجنی

دیوار و در، دیوار و در، دیوار و در، دیوار...
خوابیده تاریخ تشیّع در همین تکرار!

این خانۀ وحی است اما بعد پیغمبر(ص)
بسیار خواهد دید از این بی حرمتی، بسیار...

این در نه! قرآن است که می سوزد و پشتش
واژه به واژه جملۀ «الجار ثم الدار»

آیه به آیه سوره های ناب قرآنند
اینها که دنیا می­ شود بر دوششان آوار

اینها که سرهاشان به روی نیزه خواهد رفت
گلخانه خواهد شد ز پیکرهایشان شن زار

اینها که هر یک امتداد لحظه­ ای هستند
که سوخت قرآن خدا بین در و دیوار...

قرآن روی نیزه! قرآن درون تشت!
قرآن قرآن خوان میان کوچه و بازار!

آه ای شفیع روز رستاخیز لبهایت!
ما را به حال خود برای لحظه ­ای مگذار!
2377 9 4.83

سخت است سخت ازلب مردم شنیدنت... / پانته آ صفایی بروجنی

کی می رسم به لذت در خواب دیدنت؟

سخت است سخت ازلب مردم شنیدنت

هرکس که این ستاره ی دنباله دار راـ

یک قــــرن پیش دیده زمان دمیــدنت ـ

از مثل سیــــل آمدنت حرف می زند

از قطره قطره بر دل خـــــارا چکیدنت

پروانه ها به سوختنت فکر می کنند

تک شاخ ها به در دل توفان دویدنت 

من...من ولی به سادگی ات،مهربانی ات

گه گاه هم به عادت ناخن جویدنت!

آخر انار کوچک هم بازی نسیم! 

دیگر رسیده است زمان رسیدنت

پایین بیا که کاسه ی دریوزگی شده ست

زنبیل من به خاطر از شاخه چیدنت

یا زودتر به این زن تنها سری بزن ـ

یا دست کم اجازه بده من به دیدنت...

1257 0 4.17

شب و روزم شده چشمان سیاهی که تویی... / پانته آ صفایی بروجنی

سر هر جاده منم ، چشم به راهی که تویی
شب و روزم شده چشمان سیاهی که تویی

بنــدبازی وســـط معــــــرکه ام ، وای اگــــر
روی دوشـم بنشیند پر کاهی که تویــی !

زیر پایم پلی از موست ، ولــی زل زده ام
بین چشمان تماشا به نگاهـی که تویــی

کور کرده ست مرا عشــــق و سر راهـم باز
باز کرده ست دهان حلقه ی چاهی که تویی

نیست کم وسوسه ای سیب بهشت ، اما من
دستم آغشتــــه به نارنج گناهی که تویی ...!

 

5135 0 3.45

پرشد دل هـر صخـره از آویشن و اندوه ... / پانته آ صفایی بروجنی

باد آمد و پیچیــد نفس های تــــو در کــــوه
پرشد دل هـــر صخــره از آویشــن و انـدوه

دنیا که مـــرا از تو جــدا کرد، جــدا کـــرد
یک شاخه ی خشک از تن یک جنگل انبوه

هر چند که یک کشته برای تو مهم نیست
ـ با این همه جان باخته، با این همه مجروح ـ

این زن که نفس در نفست داشته یک عمر
نگـــذار که توفان تو غرقش کند ای نــــوح ...

 
2711 1 3.36

ديشب كسي مزاحم خواب شما نبود؟ / پانته آ صفایی بروجنی

ديشب كسي مزاحم خواب شما نبود؟
آيا زني غريبه دراين كوچه ها نبود؟

آن دختري كه چند شب پيش ديده ايد
دمپايي اش -تو را به خدا- تا به تا نبود؟

يك چادر سياه كشي روي سر نداشت؟
سر به هوا و ساده و بي دست وپا نبود؟

يك هفته پيش گم شده آقا! ومن چقدر
گشتم ولي نشاني ازاو هيچ جا نبود

زنبيل داشت، درصف نان ايستاده بود
يك مشت پول خرد...نه آقا! گدا نبود

يك خرده گيج بود ولي...نه! فرار نه!
اصلا به فكر حادثه وماجرا نبود

عكسش؟ درست مثل خودم بود مثل من
هم اسم من ولحظه اي ازمن جدا نبود

يك دختر دهاتي تنها كه لهجه اش
شيرين وساده بود ولي مثل ما نبود

آقا! مرا درست ببين اين نگاه خيس
يا اين قيافه در نظرت آشنا نبود؟

ديشب صداي گريه ی يك زن شبيه من
درپشت درمزاحم خواب شما نبود؟

5257 4 3.85

آتش گرفته است جهان در برابرت / پانته آ صفایی بروجنی

آتش گرفته دامن خورشيد پرورت
آتش گرفته است جهان در برابرت

با بوسه ی كبود خدا گر گرفته است
پرهاي نرم زير گلوي كبوترت

شب مي شود سوار به گودال مي رسد
ديگر رمق نمانده به زانوي باورت

از خيمه هاي سوخته فرياد مي كشد
در دست باد موي پريشان دخترت

بانوي آفتاب نشين! تكيه داده است
دنيا به نخل سوخته، اما تناورت

ديگر تو را به سايه ی بالاي سر چه كار ؟
وقتي كه عشق چتر گرفته است بر سرت

اي ظهر داغديده ! زمين آب مي شود
وقتي تو را نفس بكشد صبح آخرت

2226 3 4.58

هر روز شریان های عالم در تو می جوشند / پانته آ صفایی بروجنی

زاینده رود و گنگ و دانوب از تو می نوشند
هر روز شریان های عالم در تو می جوشند

گنجشک ها از جای جای نقشه می آیند
از چشمۀ زیر گلویت آب می نوشند

یک سال سرما می خورند آلوچه ها هر وقت
شال و کلاه دست بافت را نمی پوشند

تنها تو می دانی چرا مردان کوه این قدر
از صبح تا شب سر به تو دارند و خاموشند

تنها تو می فهمی حواس دختران پرت است
هر صبح شیر گوسفندان را که می دوشند

شاید تو هم مثل من از ییلاق می آیی
ایل و تبارت سارهای خانه بر دوشند

شاید تو را هم مردهای قریه ات یک شب
پای بدهکاری به یک خان زاده بفروشند

...

فعلا که در شعر من آهوهای چشمانت
در برف ها هم بازی یک جفت خرگوشند...
2444 0 4

بيش از تمام لحظه ها وقتي تو باشي را... / پانته آ صفایی بروجنی

بیش از تمام رنگ هايت رنگ کاشي را...
بيش از تمام لحظه ها وقتي تو باشي را...

روزي زني درعهد شاه عباس عاشق کرد
سرپنجه هاي روح يک معمارباشي را

آن وقت شعر ورنگ و موسيقي به هم آميخت
پوشاند اسليمي تن عريان کاشي را

حالا دوباره اصفهان آبستن است اي عشق!
تنديس زيبايي که از من مي‌تراشي را

روح مرا سوهان بکش، چکش بزن، بشکن
بيرون بريز از من هواها را حواشي را

حل کن مرا اي عشق! اي تيزاب افسونگر!
ذرات روحم تشنه هستند اين تلاشي را

از نغمه ها آوازهاي زنده رودت را...
بيش از تمام رنگ هايت رنگ کاشي را...
3502 0 4.8

به خود اجازه ندادم به دیدن تو بیایم / پانته آ صفایی بروجنی

اگر نسیم به آسانی از تو کرد جدایم
هنوز خاطره هایت نمی کنند رهایم

هنوز خواب و خوراکم شبیه آن شب اول
هنوز مثل همان روزهاست حال و هوایم

مرا که قاصدکی توی دست های تو بودم
به باد دادی و دیگر مهم نبود برایم

که بادهای سرآسیمه ی گرسنه چه هنگام
کجای وحشت این خاک می کنند رهایم

مرا شکست، مرا سوخت حسرت تو ولی باز
به خود اجازه ندادم به دیدن تو بیایم

گرفته ام جگرپاره را میان دو دندان
مرا ببخش اگر باز هم گرفته صدایم!

تو بادبادک خود را به باد دادی و رفتی
منم که بسته هنوز این نخ بلند به پایم...
2166 1 5

چطور آنچه نمی خواستم شود، آن شد؟ / پانته آ صفایی بروجنی

درخت ها همه عریان شدند، آبان شد
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد

نیامدی و نچیدی انارِ سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد

نیامدی و ترک خورد سینه ی من و آه!
چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد!

چقدر باغ پر از جعبه های میوه شد و
چقدر جعبه ی پُر راهی خیابان شد!

چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد!

چطور قصه ام این قدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمی خواستم شود، آن شد؟

انارِ سرخِ سرِ شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خنده ی کلاغان شد
1715 0 3

تو رفته ای و بگو بی تو من چرا باشم؟ / پانته آ صفایی بروجنی

اگر یکی... یکی از آن پرنده ها باشم
که در هوای تو، در آسمان رها باشم

نه آب و دانه و نه آشیانه می خواهم
نه اینکه مثل فلان مرغ خوش صدا باشم

برای من که تنم یخ زده است این کافی است
که با نوازش خورشید آشنا باشم

که دست های تو را آفتاب گرم! ولی
تو رفته ای و بگو بی تو من چرا باشم؟

چگونه بی تو بمانم در این هوا و چطور
به بی خیالی دیگر پرنده ها باشم؟
3019 0 5

آمدی، رفتی و هی چرخ زدی، شاخه شکستی / پانته آ صفایی بروجنی

شاخه ی یاس مرا هم که بریدی، که شکستی
دیگر ای باد! در این باغچه دنبال چه هستی؟

دست بر شانه ی هر گل که زدی روی زمین ریخت
سوخت، بر دامن هر بوته ی سبزی که نشستی

با تو یک برگ نرقصید در این باغچه، یک بار
نکشیدی سرِ یک غنچه ی پرپرشده دستی

تو که در باغ به پروانه پر و بال ندادی
در چرا روی کلاغان هوس باز نبستی؟

آمدی باغ مرا زیر و زبر کردی و رفتی
آمدی، رفتی و هی چرخ زدی، شاخه شکستی

آخرین شاخه همان یاس جوان بود که افتاد
دیگر ای باد! در این باغچه دنبال چه هستی؟
2339 0 5

دوباره دل به کدامین خیالِ خام ببندم؟ / پانته آ صفایی بروجنی

بگو کجا بروم؟ سر به شانه ی که بمیرم؟
پس از تو دستِ تمنا به دامنِ که بگیرم؟

دوباره دل به کدامین خیالِ خام ببندم؟
دروغ های فریبنده ی که را بپذیرم؟

چگونه پَر بکشم از شکارگاه تو وقتی
نگاه های تو این طور بسته اند به تیرم؟

مرا رها کن و بگذر شکارچی! که شکاری
همیشه در تله افتاده ام، همیشه اسیرم

تو چون جرقه به دامانِ من نشستی و دیگر
قرار نیست که بعد از تو من قرار بگیرم
1481 1

چشم های روشنت از کهربا گیراترند / پانته آ صفایی بروجنی

هر چقدر این روزها دستان من تنهاترند
چشم هایت شب به شب زیباتر و زیباترند

رازداری های من بیهوده است، این چشم ها
از تمام تابلوهای جهان گویاترند

این چه تقدیری است که عشقِ من و انکارِ تو
هر دو از افسانه ی آشیل نامیراترند؟

من پَر کاهی به دست باد پاییزم ولی
چشم های روشنت از کهربا گیراترند

یک قدم بردار و از طوفان آذر پس بگیر
برگ هایی را که از شلاّق باران ها ترند

باد می آید، درخت نارون خم می شود
شاخه های لُخت از دستانِ من تنهاترند
4406 1 4.8

در انتظار عابرِ دوری که هیچ وقت... / پانته آ صفایی بروجنی

من؛ خاکِ سرزمینِ صبوری که هیچ وقت...
در انتظار عابرِ دوری که هیچ وقت...

تو؛ جاده ای شلوغ که دائم سرت پُر است
از کثرتِ عبور و مروری که هیچ وقت...

در شامِ بی ستاره ی من برق می زند
از دور دست نقطه ی نوری که هیچ وقت؛

نه پیش تر می آید و نه دور می شود
یک شب چراغ، بر سرِ گوری که هیچ وقت...

شاید تویی که خیره ای از دورها به من
با چشم های مستِ غروری که هیچ وقت...

می خواستی که در دلم آتش به پا کنی
حالا نگاه کن به تنوری که هیچ وقت...

من خاکِ سرزمین حجازم، دلم پُر است
از دخترانِ زنده به گوری که هیچ وقت...
1834 0 4.5

کم کم برایم خواب های تازه ای دیدی / پانته آ صفایی بروجنی

وقتی مرا در جعبه پشتِ ویترین دیدی
مثل تمام بچه ها از شوق خندیدی

اسباب بازی های مثل من فراوان بود
اما مرا برداشتی روی زمین چیدی

گاهی قطار و گاه کشتی ساختی از من
گاهی درختی که از او آلوچه می چیدی

با اشک هایت گریه کردم، زندگی کردم
با خنده هایم زندگی کردی و خندیدی

تو قد کشیدی، قد کشیدند آرزوهایت
کم کم مرا در خاطرات کهنه پیچیدی

کم کم دلت سرگرمی جالب تری می خواست
کم کم برایم خواب های تازه ای دیدی

یک روز با یک تخته نردِ کهنه برگشتی
قانون بازی را هم از همسایه پرسیدی

با اشک هایم پاک کردی مهره هایش را
یک جفت تاس از استخوان هایم تراشیدی

آن وقت پر شد خانه ات از دود سیگار و
خونِ مرا در استکان کردی و نوشیدی

آن وقت دنیا شد قماری تلخ و ما در آن
هی باختیم و باختیم...اما نفهمیدی...
1341 0 5

باد آمدی و ریختی در هم جهانم را / پانته آ صفایی بروجنی

باران گرفتی خیس کردی گیسوانم را
باد آمدی و ریختی در هم جهانم را

آن قدر مثل آفتاب ظهر تابیدی
تا سوخت گرمای تو مغز استخوانم را

باغ انار کوچکی بودم که با لبخند
از پا در آوردی درختان جوانم را

می دیدم عریان می شود سرشاخه هام اما
هر بار با یک بوسه می بستی دهانم را

حالا چهل روز است دستان تو یخ کرده است
حالا چهل روز است ابری آسمانم را؛

پوشانده و هر روز و هر شب برف می آید
در این هوا من سارهای نیمه جانم را

با قصه های آفتابی گرم خواهم کرد
که روزگاری با نفس هایش جهانم را...
1794 0

از من گرفتی خانه ام را، خانقاهم را / پانته آ صفایی بروجنی

بازیچه ی خود ساختی موی سیاهم را
بردی به هر جا خواستی با خود نگاهم را

در شهر خود من بایزید کوچکی بودم
از من گرفتی خانه ام را، خانقاهم را

بی آشیانم کردی ای طوفانِ بی هنگام!
انداختی تنها درختِ تکیه گاهم را

حالا در این باران کجا باید بخوابانم
گنجشک های زخمی بی سرپناهم را؟

من مطمئن بودم تو در خورجین خود داری
هر آنچه امکان دارد از دنیا بخواهم را

اما تو هم برداشتی ای بادِ پاییزی!
مثل تمام همسفرهایم، کلاهم را

حالا کجا؟ حالا کجا باید بخوابانم
گنجشک ها...گنجشک های بی گناهم را؟
1862 0 4

عشقت به طوفان های بی هنگام می ماند / پانته آ صفایی بروجنی

عشقت به طوفان های بی هنگام می ماند
مغرور و بی پروا به سویم پیش می راند

از هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیا
یک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند

زانو به زانوی تو، ای دریای دور از دست!
و هیچ کس جز جنگل حرّا* نمی داند

که گاه دریا می تواند با نوازش هاش
تا آخرین رگ برگ هایت را بلرزاند

که گاه دریا می تواند گرم باشد گرم
آن قدر که آوندهایت را بسوزاند

آن قدر که آتش بگیرد شاخ و برگت تا
عریانیِ تو موج ها را هم برقصاند

من ریشه ام در آب و موهایم به دست باد
دلفین پیری در دلم آواز می خواند

دریا نمک بر زخم هایم می زند اما...
اما کسی جز جنگل حرّا نمی داند...



*نام درختی که در سواحل جنوبی ایران می روید.
2585 0 5

چقدر ساکت و سنگین و سرد می گذرند! / پانته آ صفایی بروجنی

چه شکل های غم انگیز مبهمی دارند!
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!

چقدر ساکت و سنگین و سرد می گذرند!
سیاه و غم زده انگار ماتمی دارند

حیاط خانه پُر از پَر، پُر از زباله شده است
تو نیستی و کلاغان چه عالمی دارند!

تو نیستی...منم و بادهای پاییزی
که دست از سر این خانه برنمی دارند

منم که پنجره را باز می کنم هر روز
و فکر می کنم این کاج ها غمی دارند

تو نیستی...منم و شاخه های خشک انار
و ابرها چه خیالات درهمی دارند!
1293 0 5

قایقت را دست تنها می کشی بر ماسه ها / پانته آ صفایی بروجنی

شب که بر می گردی از دریا به سمت خانه ات
دانه های ریز شن چسبیده روی شانه ات

قایقت را دست تنها می کشی بر ماسه ها
بعد با آن حالتِ محزونِ مغرورانه ات

تورِ خالی را به روی شانه می اندازی و
می شود شب با همین تصویرها دیوانه ات

راه می افتد به دنبال تو ماه و تا سحر
می نشیند منتظر بر پشت بام خانه ات

شب که جنگل مثل موهایت پریشان است و باد
آرزومندانه دستی می کشد بر شانه ات

بعد از پیراهنِ خیسِ تو این دریاست که
قطره قطره می چکد بر فرش های خانه ات
1536 0 5

افتاده از سقفِ جهان یک کاشی آبی! / پانته آ صفایی بروجنی

تا پرده را پس می زند انگشتِ بی خوابی
رد می شوند از آسمان شش هفت مرغابی

یاد تو می افتم که می گفتی چهل سال است
شب ها کنار یک درختِ کاج می خوابی

«شب ها هوا زیر درخت کاج سنگین است!
من رختخوابم را همین جا توی مهتابی...»

یاد تو می افتم... ( چقدر این خانه تاریک است!)
یاد تو می افتم... تو و آواز سیما بی-

نا و صدای قل قل و قلیان و عطر چای...
شب های تابستان وآن... آن فرش عنّابی...

بعد از تو دنیا جایِ امنی نیست، می بینی؟
افتاده از سقفِ جهان یک کاشی آبی!
2896 0 4.5

من استکانم شد به لب تر کردنی خالی / پانته آ صفایی بروجنی

چون واگنی فرسوده در راه آهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟

دارد فرو می ریزد اجزای تنم در من
آن طور که دیواره های معدنی خالی

چون آخرین سربازِ شهری سوخته یک عمر
جنگیده ام در مرزهای میهنی خالی

حالا که سر چرخانده ام در باد می بینم
پشت سرم شهری است از هر روشنی خالی

گنجایش این جام ها اندازه ی هم نیست
من استکانم شد به لب تر کردنی خالی

آن باغبانم که پس از یک عمر جان کندن
از باغ بیرون آمدم با دامنی خالی
987 0